دفتر خاطرات اشلی




"سنگینیم از حماقته.
یه چیزی توی سرمه. یه خاطره و شباهت مسخره به این شرایط مسخره تر که داره دیوونم میکنه.
سنگینم.
یاد اون شب توی ساحل میوفتم. سفر کوچیک یه روزه دور آتیش‌. اون موقع ها غر میزدم که چرا زودتر برنمیگردیم خونه"

《چیکار میکنی؟》
بی اینکه سرش رو بلند کنه و نگاهش رو از شن های نرم بگیره متوجه حضور یه نفر شد.
روی تکه سنگی که توی فاصله کمی از اشلی بود نشست و همونطور که شن روی لباسش رو می تد بهش خیره شد.
《یکم خلوت کردم. جمع اذیتم میکنه.》
دختر "هومم"ی به نشونه فهمیدن کشید و با دستاش اشکال نامنظمی رو روی خاک رسم کرد.
سکوتی طولانی برقرار شد و هیچ کس تلاشی برای به هم زدنش نکرد‌.
درون مغزشون پر از آشوب و هیاهو بود.
خون هایی که روی صفحه سفید ریخته شده بودن.
《دلم میخواد فرار کنم.》
بی مقدمه گفت و اشلی فقط نگاه خیره ای به چشم های براقش انداخت. چشم هایی که حالا روشن تر هر وقت دیگه ای دیده میشدن‌‌.
بوی نم بارون و چوب های سوخته که عطر ضعیف نارنجی رو از خودش ترشح میکرد.
《بیا با هم فرار کنیم!!》


وقتی خاطرات رو از روی تقویم مرور میکرد میفهمید خیلی ازشون نگذشته اما در واقع خیلی پرت و دور افتاده به نظر میرسیدن.
انگار همین دیروز بود که توی سیاهچال تاریک و خونین فرمانروایی میکرد و حالا چنین بیشرمانه خودش رو فراموش کرده بود و قدم برمیداشت.
تاریکی و نفرت را دفن کرده بود و به سمت آرزوهاش میرفت.چه مضخرفاتی!
آستین هاش رو روی زخم هاش کشید و تظاهر کرد نگاه قضاوتگرانه شون رو ندیده. تاکی باید به قضاوت های مردم اهمیت میداد و براشون وقت میگذاشت؟
رویاهاش خیلی وقت بود توی همون تاریکی دفن شده بودن. مثل یه بادبادک از دستش پریدن و هر چقدر نگاه میکرد دیگه نمیتونست چیزی ببینه.
وقتی که نزدیک ترین آدمای اطرافش هم بهش پشت کردن و احساسات و افکار پاک و خالصش رو به سخره گرفتن دست برنداشت بادبادک تازه ای برداشت و در آسمون خیالش پرواز داد.کسی هلش داد و بادبادک دوباره راهش رو گم کرد.
دوباره تلاش کرددوبارهدوبارهو دوباره!
اما دیگه هیچ بادبادکی باقی نموند.
آسمون خاکستری شد و آبی ها لبریز شدن.
چه کسی مقصر بود؟
قلبش سیاه شده بود واستخون هاش شکسته بود اینروز ها چشم هاش یاری نمیکردن وقتی دلشون میخواست میدیدن و هر موقع که میخواستن سفید میشدن. یه جورایی از شوخی های بامزه زندگی بودن که هر از گاهی اینجوری سربه سرش میذاشتن.
شقیقه اش رو ماساژ داد و راه آشپزخونه رو درپیش گرفت. نفس هاش به شمار افتاده بود و سینش داشت خس خس میکرد. هنوز راه زیادی تا جهنم باقی داشت.
نمیدونست چقدر دیگه میتونه خوددار باشه و جلوی حرف هاشون مقاومت کنه و اوضاع رو گند تر از این نکنه. باید باهاشون حرف میزد اما نمیخواست خودش رو گول بزنه. همه چیز مشخص بود و اشلی دلیل دیگه برای اینکه بیشتر عذاب بکشه نداشت.
قرص رو همراه با نصف لیوان آب بالا داد و دوباره چشم هاش رو بست.
"چرا دوباره برمیگشت به نقطه اول؟"
احساساتی وجود دارن که خواستار دوباره بودنشون هستیم. احساساتی که برای تکرارشون به هر رنگ و بو که هست چنگ میزنیم. ساعت های جفت قرینه، آلبوم های عکس، پلی لیست های مشترک، عطر،وآدم ها!
تمامی اونها رو دوست داریم چون توش خاطراتی نهفته است. خاطراتی که اونها رو دوست داریم. خاطراتی که حتی آدم های توشو هم دوست داریم.
یا حتی به خاطر آدمی که داخل خاطراتمون هست اونها دوست داریم.
اما وقتی که اون آدم یهو از خاطرات پر بکشه
"باید چه چیزایی رو دوست داشته باشیم؟"
روزهایی که همه ی اینهارو از سر گذرونده بود رو فراموش کرده بود. تظاهر نمیکرد اما دیگه دلش نمیلرزید.
زمین گرد بود. هرچقدر هم که فرار میگرد دوباره سر جای اولش برمیگشت.
آهی کشید"چه دنیای کوچیکی"



با وجود دردی که توی تنش پیچیده بود میتونست کسی که اسمش رو صدا میزد و به سمتش میومد حس کنه. از یادآوری چند لحظه قبل لرزید و کمی نفس کشید تا بهتر بشه .
بدن گرفته و خشکش رو ت داد و شنیدن صدای استخون هاش لرزی به تنش انداخت
همه چیز اینقدر سریع اتفاق افتاده بود که حتی خودش هم نمیدونست چطور الان توی این نقطه گیر افتاده.
《در کوفتی رو باز کن》
امروز چندمه چه ماهی بود؟
احساس باختن میکرد
در یک نگاه تار و خسته بازی تموم بود.
اگه این فقط یه بازی بود میخواست دوباره دکمه شروع رو لمس کنه اما باید کنار می اومد
کنار میومد با دنیای واقعی!
میدونست یه بخشی ازش نمیخواست بیدار بشه و اعتراف به این موضوع برای خودش هم سخت بود. شجاعتش رو نداشت که به ترسش فکر کنه; چون این رو خوبی میدونست اگه ترست رو قبولش کنی دیگه بیخیالت نمیشه و ادامه پیدا میکنه.
مثل اینکه وقتی یکیشونو پیدا میکنی میفهمی تعداد بیشتری هم هست.
داخل یه متروکه زندگی میکرد.
ابر سیاهی که جلوی خورشید زندگیش رو گرفته بود و لحظه به لحظه بزرگتر میشد.
همین تاریکی لازم بود تا تمام اشلی رو دربر بگیره.
چرا اینجوری شده بود؟
جوابش قدرت خاطراته.
کوچکترین حرکت ها بدون برنامه ریزی و بعدش سقوط میکنی، نیست و نابود میشی!
از اول اینجوری نبود که موقع حرف زدن سرد بشه و با شنیدن اون کلمات نفرین شده اینجوری به هم بریزه و عقب بکشه لبخند های عصبی بزنه و طوری تو این کرختی دست و پا بزنه که انگار هیچ چیز اهمیتی نداره!!!!
《بهت میگم درو باز کن لعنتیرو به راهی؟》
لعنت به همه چی!
اما واقعیت این بود که اهمیت داشت. اونم بیشتر از چیزی که بشه تصورش کرد. توی آستانه تحملش نبود.
انگار با هر قدم اون بار سنگین رو روی آسفالت میکشید و حواسش نبود
حواسش نبود که احساساتش جلو تر میرنصداها جلو تر میرن اما، هیچ وقت تموم نمیشن!!!
از داشتن زیاد میرسی به عادت کردن و وقتی عادت کنی از دستش میدی.
اول و آخرش تو میمونی با یه زخم توی قفسه سینه ات.
زخمه اول دردناکه.دومی مبهمهسومی
خنده دارو در آخر هیچی!!
اشلی دقیقا همونجا بود. توی بیابون هیچی دنبال چیزی نمیگشت.
باید حواسش رو جمع میکرد. نباید بیشتر توی متروکه باقی میموند.
با وجود تمیز بودن اتاق اشلی زیر لایه ضخیمی از گرد و غبار پوشیده ‌شده بود; حتی اگه چراغ ها رو رو‌شن میکردحتی اگه خورشید رو میوردن باز هم تاریکی باقی میموند
این تاریکی ها برای اشلی فهمش بستگی به صداها و درک صدا هاش وابسته به رنگ ها و بوها.
《دیوونه نشو.》
نگرانی شبیه عطر ضعیف غروب های جمعه بود.
قلبش رو تیکه تیکه میکرد.
یه دارو نیاز داشت.
دارویی که باعث بشه قلبش بتپه. به هیچ شانس کوفتی ای نیاز نداشت.
روی طناب نازک قدم میزدمعلق میشد اما با دست های زخمیش مسیر رو طی میکرد!
درد آشنایی که دوباره بهش حمله میکرد
بلند میشدسایه ای که نماینگر اون بود بزرگ میشد
صدای سرفه های خشکش زودتر از خودش اعلام حضور کرد《نمیخوام بمیرم!!!》


ماشین سریع از اونی که بشه تصاویر پشت پنجره رو تحلیل کنه حرکت میکرد.
اولش سعی کرد رنگ هایی که باهم مخلوط شدن رو از هم جدا کنه اما با سرگیجه ای که دچارش شد دست برداشت و لب گزید.
فایده ای نداشت چقدر مزه های رو لمس میکرد میچشیدهیچ وقت نمیتونست از میون نارنجی غروب آبی ها بیرون بکشه.
سرش به صندلی چرم مشکی رنگ تکیه داد و چشم هاش رو بست.
نیاز داشت به احساسات نو، مکان های جدید
آب و هوای تازه، کلمات جدید آهنگ های جدید و راه های تازه. بی هیچ خاطره ای که رفتار های مردم و خودش رو تغییر بده. پاکِ پاک
انگار که تونسته بود از پس قبلی ها بربیاد و دوباره برای خودش شروع کنه
شبیه این آدمی که مثل آب روی آتیش عمل میکرد.
قهوه ای و آرامش بخش. احساسی شبیه به مرحله آخر بازی همراه با خشم و کمی ناراحتی
اما هیچ کدوم از اینها تو رو مخفی نمیکرداز دوباره حس کردندوباره داشتنش.
از طرفی دیگه کی حوصله اینو داری که دوباره خودش رو از اول رو کنه؟
اما ته دلش آرزو کرد همینطوری بمونه. آرزو کرد تو این حال و هوای شیرین در کنار آدمایی که کنار خودش داره باقی بمونه. دنیای آبنباتی با اسب های تک شاخ و خواب های خوب و آروم.
دنیایی خالی از رنگ های خاکستری.
و بی خبر ازینکه زندگی یه چیزی بیشتر از همه ی این حرف هاست.
دونستن فقط درد میداد.


چشم از دست های خالی از دستکش و زخم هایی که رد های صورتی رنگشون توی ذوق میزد گرفت و سرش رو با زحمت به پایین انداخت.
با شناختی که ازش داشت منتظر بود یه تیکه سنگین بارش کنه و بعد ازونجا بره اما تنها کاری که اون کرد فقط یه نگاه خیره به اشلی و بعد طوری که انگار عادت داشت هر روز دوستش رو تو این حال و سر وضع پیدا کنه سمت آشپزخونه رفت تا لیوان آبی دستش بده.
همونطور که با گوشه آستینش بازی میکرد لبای خشکش رو با زبون تر کرد.
دلش میخواست تمامی احساساتش پاک بشن، جوری که انگار هیچ وقت وجود نداشتن. نمیخواست بین اون وزن از ترس ها له بشه پس بهش گفتن که با ترست رو به رو شو اونقدر باهاش بازی کن تا اثرش کم بشه ; شبیه بازسازی یه صحنه جرم.
حالا اینجا بود!
نمیدونست چی میخواد.
اینکه طناب باریک رو محکم تر توی مشتش بگیره یا فقط ولش کنه؟
این ترس نبود یا حتی یا دلخوشی ساده.
عروسکی بود که بین دست های دیگران در حال چرخش بود.
نوبت به نوبت
اما هیچ وقت نوبت خودش نمیرسید.
عروسک خیمه شب بازی ای که هیچ کدوم از حرکاتش دست خودش نبود.
اشلی انسان نبود فقط ماشینی بود که با حالت های دروغینش روی صحنه میرقصید و زندگی میکرد!
《چرا اونجا بودی؟》
سوالش بیشتر شبیه این بود که چرا زخمی رو که داره خوب میشه چنگ میزنی؟
دستش رو دور لیوان شیشه ای حلقه کرد و به گلوش رسوند و جرعه ای از آب رو به زور قورت داد.
‌《ن_نمیخواستم برم》
《پس چرا اونجا بودی؟ مگه بهت نگفته بودم کار احمقانه ای نکنی؟ گفتم جلو چشاش افتابی نشو یا نه؟》
با عصبانیت داد زد و اشلی فقط چشم هاش رو محکم تر روی هم فشرد و لبش رو گاز گرفت.
《متاسفم. م_من فقط مجبور شدمباور کن نمیخواستم برم من فقط ترسیده بودم. اون بهم گفت ازم متنفره.》
صداش حسی رو متنقل نمیکرد. یخ زده بود.
سرش رو بالا آورد صاف توی چشم هاش نگاه کرد. گونه هاش سرخ شده و از حرفی که میخواست بزنه مطمعن نبود.دیگه روشن نمیشد.توی این صف طولانی ای که وایساده بود اول و آخرش خودش بود.
فقط یه سریا بودن که زود تر همه چیز رو میفهمن و بعد با یه نفس عمیق.دیگه هیچ دردی رو حس نمیکنن!
خیلی دور بود ازون روزایی که نگاه کردن به مردم
نفسش رو بند میوردن. خیلی دور بود.
اون دورش کرده بود.
اشلی یکدفعه خنده عجیبی کرد و بی توجه به استخون های خورد شده اش بلند شد《برو بیرون نمیخوام اینجا باشی.》
با اخم به دیوونه بازی های اشلی نگاه کرد《چیشد یه دفعه؟ هی با توعم》
همونطور که سمت اتاقش میرفت زمزمه کرد《فقط برو》
همیشه همینطور بود. اون کسی نبود که بیشتر از اینها سوال بپرسه و اشلی هم کسی نبود که بخواد به
سوالی جواب بده.
و خدا میدونست که اگه بیشتر از این بود اونها هیچوقت هم دیگه رو پیدا نمیکردن.
مثل دفعات قبلی که اون رو با بدنی پر از زخم پیدا میکرد همینجوری هم ولش میکرد و میرفت.
انگار عادت کرده بودن و کنجکاوی بیشتر خط قرمز هاشون رو رد میکرد.نفس های عمیق کشید و به صفحه سیاه تلویزیون خیره شد.
لحظه ای بعد صدای کوبیده شدن در تیک تاک ساعت رو همراه خودش برد
و زمان متوقف شد!


دستش رو زیر منبع برد، مشتش رو پر از آب کرد و چند بار به صورتش زد. سرمایی که به صورتش برخورد میکرد نفسش رو برای مدت کوتاهی میبرید.
هوا کهنه و فرسوده بود. مثل سابیده شدن مفصل هایی که اینقدر ازشون کار کشیده که دارن از هم پاشیده میشن.
موهای خیسش رو عقب داد و نفس عمیقی کشید و سرجاش موند تا سراغش بیان‌.
چرا همیشه وقتی میخواست کر بشه صداها واضح تر میشن؟
وقتی نمیدونست کجاست‌ نمیفهمید داره دور میشه یا نزدیک.جهت های توی سر اشلی فقط به سمت یه جهت بودن‌.درد!
برای یک لحظه چشم هاش رو به دنبال ذره ای آرامش بست‌. اون لالایی خیالی اونقدر زیبا بود که وارد یک خلسه دیگه از دنیای تاریک خودش میشد. این روز ها اونقدر بین افکارش شناور بود که مرز ها و راه ها رو گم میکرد‌
دستاش رو دور گلوش چفت کرد و لبخند کجی تحویل انعکاسش توی آینه داد.
حرکت ابر ها رو زیرپاش حس میکرد و از لطافتشون اخمی میون پیشونیش نشست.
زیر یه تنش نامرئی فشرده میشد اما از حرکت نایستاد و بالاتر رفت.به درک اگه الان یه قطار از اینکه رد میشد و لهش میکرد. یا اینکه از سرما اینجا یخ میزد و بعد عین یه تیکه یخ خورد میشد‌.
به درک! هممم‌
باپاهاش به سنگ های ریز و درشت ضربه زد و بی هدف چشم چرخوند.
فندک طلایی رو از جیب شلوارش بیرون آورد و آتیشش رو جلوی صورتش گرفت.
با لرزش ریل های قطار لبخند گشادی زد.
حالا چیزی تغییر میکنه؟


اوضاع به اندازه کافی بد و گیج کننده بود و لازم آپشن اضافی مثل بارون کامل ترش کنه. هر چند بارون به حرف آدما گوش نمیداد و سرش به کار خودش گرم بود.
موزیک ملایمی که پخش میشد با صدای بارون ترکیب شده بود و زمزمه های مردم بینشون پارازیت ایجاد میکردن.
درست توی این نقطه دنیا که همه چیز آروم بود یا حداقل اینطود به نظر میرسید یه انفجار بزرگ اتفاق می افتاد و آتیششون میزد.
از هجوم اون همه رنگ و بو که ناگهان به مغزش حمله میکردن حالت تهوع گرفته بود. قصد داشت مردم گم و گور بشن اما خودش گم شده بود.
آسمون نارنجی رنگ غروب با خاکی های زمین مخلوط شده بودن. ازون مخلوط هایی که دیگه قرار نبود از هم تفکیک بشن. انگار بارون قرار نبود به این زودی ها تموم بشه انداخت. ته گلوش خاک خورده بود .
اگه مریض میشدحتی نمیخواست بهش فکر کن.
همه جا نا آشنا بود. ناشناس و مبهم.
یه اتصال کوتاه خاموش شدن چراغ ها برای چند ثانیه و بعد روشن شدنشون.
نمیدونست چجوری باید دو تا شخصیت متفات که کمتر از چند ساعت دیده رو هضم کنه.اون خنده و شوخ طبعی یا یهویی جدی شدناش رو.
به هرحال اهمیتی نداشتاین تنها کاری بود که میتونست انجام بده.
اینبار قدم هاش رو مصمم تر برمیداشت.
نور عظیمی روی گناهش میدرخشید و خون سرخ که از بدن روون شده بود دیگه نمیتونست برگرده.
مخفیش کردپوشوندش
اما نتونست پاکش کنه!!!


زیر جاهای پای عمیق به تنهایی پژمرده میشد.
در باد سرد زمستانی، تنفس های سفید پراکنده و قطره اشک های یخ زده.
پایان این فصل کجا بود؟
نکنه که تا ابد ادامه داشته باشه
توی این طوفان یخ زده از خونی که ریخته شده بود به رنگ سرخ دراومده بود.
کی به جز خودش میتونست همه ی اینها رو انجام بده؟
دلش میخواست یه موج گرم و عمیق توی اقیانوس بیکران باشه و بدون توقف حرکت کنه
حرکت کنه و دیگه هیچوقت برنگرده.
غروب هزاران خورشید رو به تنهایی تماشا کرد و حالا قلبش احساس سنگینی میکرد.
چشم هاش رو بسته بود و بین زمان و مکان گم شده بود.
"کجا باید برم؟"
از میون راه های بیشماری که نرفته بودو راه هایی که جلو دار حرکتش بودن در جهان پیچیده بدون راه خروج.
از اول و آخرش شروع کرده بود و حالا وسطش گیر کرده بود. نه میتونست برگرده و نه راهش رو ادامه بده
باید چیکار میکرد؟
گمگشتی هاش مثل یه تونل بی انتها و تاریک بودن و تنها چیزی که میتونست بشنوه صدای نفس های ترسیده اش بود.
اما لعنت بهش
میخواست راهش رو باور کنه. میخواست خودش رو مطمعن کنه که یه چیزی درسته تا اگه تهش بفمه غلط بود با خودش فکر کنه حداقل یک راه برای انتخاب وجود داشته.
عمیق تر و عمیق تر مثل شیشه ای که نمیشه خورده هاش رو جم
حتی دیگه گریه هم نمیکرد. چون نتونسته بود از خودش محافظت کنه.
چون نتونسته بود به قولش عمل کنه و همه ی اینها اون رو توی اون تونل مخوف هل میدادن.
حتی بعد از این مدت طولانی هنوز هم لبخند میزد.
مثل یک نجوا توی گوشش هدایت میشد.
پایان این راه کجا بود؟



کلید رو توی قفل چرخوند و وارد سرزمین عجایبی که متروک شده بود پا گذاشت.
تب خفیفی که داشت سستش کرده بود. دلش میخواست پیش بقیه بمونه اما احساس کرد باید تنهاشون بزاره‌.
همه ی اون احساس خوب کم کم محو شد و از بین رفت.
دست و پا نمیزد. آروم بود اما نه از نوع آرومش. آروم بود چون نتونسته بود دل بکنه و توی تزریق آرامش شکست خورده بود‌.
چشم هاش رو با وحشت میون اون همه تاریکی باز نگه داشته بود اما تاریکی هنوز همون بود.
تند تند تلک زد اما اون تاریکی با عدالت و تندی پخش شده بود. تاریکی که از پشت پلک های بستش هم میتونست حسش کنه.
به صورتش چند مشت آب پاشید که تلاش بی فایده ای برای خاموش کردن آتیش درونش بود.
در رفتن از زیر مشت و لگد هاشون به هر سختی ای که بود میسر میشد.
انگار که نه قدرت اثبات داشته باشه و نه انگارفقط مجبوری با چیزی که هست همونطوری کنار بیای و بری.
میدونست دیر یا زود همچین اتفاقی میوفتاد و تنها راهی که داشت رفتن بود.
محض رضای خدا
چجوری میتونست از خودش محافظت کنه وقتی حتی دیگه به خودش هم اعتماد نداشت؟
فقط دلش میخواست فرار کنه‌ بدوه و به صدای های پشت سرش بی اهمیت باشه‌.
میخواست همه چیز رو ترک کنه و فقط فاصله بگیره.
توی تاریکی ها گم بشه و به هیچ چیزی اهمیت نده.
احساس اشتباه بودن میکرد!!!



چرا آدما میرن؟
چون گاهی فکر میکنن این تنها کاریه که ازشون برمیاد؟
چون فکر میکنن پاهاشونو که ت بدن یه نقطه بزرگ قراره بیاد ته جمله هاشون و تموم؟
اما آیا واقعا میخوان که تموم بشه؟
آدما گاهی فک میکنن که باید برن!‌ اینجوری خودشونو از گناهاشون تبرئه میکنن‌.
آدما گاهی به رفتن فکر میکنن که برگردن اما وقتی پاشونو تا ته روی گاز میره اجازه دنده عقب گرفتن ندارن. چون آدم زمانی میتونه افکارش رو پس بزنه یا تغییرشون بده که عملشون نکرده باشه.
طبلی که برای یه اتفاق بزرگ زده میشه اول ضعیف و محو و بعد ها جون دار و کر کننده.
مثل صدای روییدن که اگه خوب ساکت باشی و خوب تر از اون بلد باشی از گوشات استفاده کنی این ترانه ی حرکت کردن رو میشنوی.
چیزی که سه سال بود توی سرش راه میرفت عذابش میداد. عذابی لذت بخش و فوق العاده وحشتناک.
هزاران بار‌ هزاران بار تمامی اون افکار رو سوزوند اما اونها دوباره روییدن. تبدیل به گل ها و درخت های بیشمار شدن و تمام وجودش رو تبدیل به یک جنگل پر از خاکستر و آتش کردن.
اما حالا اشلی تبر توی دست گرفته بود تا تمامی اون دشت نفرت انگیز رو نابود کنه.
یک بار‌ برای.همیشه!!


ده و نیم
میتونست تیک تاک ساعت روی دیوار رو بشنوه‌. این خاصیت سکوته که هر صدایی رو قوی تر از خودش نشون بده.
یازده
شبیه به تنهایی که کوچکترین احساسات رو ذره بین مییره.
یازده و نیم
همیشه فکر میکرد ذات زمان جوریه که تا وقتی چیزی معنی میده تغییر کنه. دقیقه به دقیقه، ثانیه به ثانیه.
وگرنه چرا جلو میره؟ چرا ساعت "ده و پنچ دقیقه" با "ده و شش دقیقه" فرق میکنه؟
هیچ اتفاقی نمیوفتاد‌به ساعت نگاه کرد. پس چرا کار می کرد؟
هنوز نتونسته بود با فکراش کنار بیاد و دستاش
چرا میلرزیدن؟؟!!



با لرز کنار دیوار راهش رو ادامه میداد.
میخواست کمترین برخورد رو با آدم هایی که اونجا بودن داشته باشه. شبیه شبح انسان واری که هر دستش از تن آدما بگذره و هر چی چشم آدم ها ازش رد بشه بیشتر به این پی میبیره که واقعیت نداره و وقتی باور کرد که چیزی بیشتر از یه بخار نیست کم کم محو بشه.
شبیه فقط یه تلقین بزرگ از حضور آدمه و اشلی مطمعن نبود که اونجا باشه‌.
لبخند بی پرواش بوی شر میداد.
حالا اون شلوغی و صدای خنده ها آرامش بخش نبودن.
《چی میشه اگه اونجوری که فکر میکنی آدم خوبی نباشم؟》
لب هاش رو با زبون تر کرد و با چشم های براقش به اشلی نگاه کرد و سوال پرسید‌.
همونجا با چشم هایی باز که رد اشک از کنارشون دیده میشد نفس های سخت رو تماشا کرد و فرشته توی یک سطل رنگ آبی فرو رفت‌.
قرار بود تا طلوع آفتاب آبی بودن رو تجربه کنه.
همونطوری که نقاشی کشیده بود.
《کی گفته من فکر میکنم تو آدم خوبی هستی؟》
نیشخند شیطنت آمیزش اجازه پیش روی میداد.
اون لعنتی خود خطر بود‌‌.
《من اقونیطونم》
اشلی میون خنده هاش گفت و غبار های سیاهی دورش رو فرا گرفت.
زندگی هیچ بخش بندی مناسبی نداشت. عوض‌شدن صحنه ها بدون هیچ آگاهی و اعلام به تو صورت میگیره.یه لحظه بین جمعیت وایستادی و لحظه بعد توی باتلاق دست و پا میزنی.
مشابه این اتفاق توی خلاصه نویسی اتفاقات مفصل رخ میده که یه عالمه چیز جزئیات حذف میشن. اما این درست نبود.
چون به اشلی فقط یه خلاصه داده بودن و گفته بودن که درکش کنه. نمیفهمید جمع توی عکس چطور از هم پاشید و دیگه هیچوقت برنگشت.
اوه‌. الان اونجا صبح بود.
هر جایی به جز اینجا صبح بود‌.
پرت کردن حواس اینروزها خیلی سخت شده بود چون به میل خودت نمیتونستی اون آگاهی رو قطع کنی.مثلا برای نگاه نکردن به یه فایل قدیمی که قایمش کردی باید سالها سمت چیزهای دیگه رو برگردونی.
و هیچ کس جز اون معنی ای که پشت تمامی این برنامه ریزی ها و دروغ گفتن ها بود رو نمیفهمید.
"کوچه ای که سرو تهش بسته است زندانه عزیزم"



برای بیشتر خورد نشدن نفس های عمیق میکشید و تند تند صورتش رو پاک میکرد تا مبادا گریه هاش صدا دار بشه.لعنت به عادت های دیرینه.
نزدیک کوچه با زنگ خوردن گوشیش و بیخیال نشدن اون شخص بی حوصله تماس رو وصل کرد و منتظر غر زدن های بی پایان 《دختره روی اعصاب》 بود اما وقتی جوابی جز سکوت دریافت نکرد با شک نگاهی به صفحه روشن موبایلش انداخت و ضربه محکمی به سرش زد.
احمق! احمق!احمق! تو فقط یه احمقی.
《بالاخره جواب دادی》
بدون حرف فینی کشید و با آستین لباسش چشم هاش رو پاک کرد.
《بهت ربطی نداره که من دارم چیکار میکنم. دست از‌سرم بردار》
صدای لرزونش اجازه نمیداد که جملاتش به خوبی ادا بشن و اشلی از این وضعیت متنفر بود.
لحظه ای بعد صدای مهربونش چشم های دختر رو گرد کرد و با شک به وسیله هاش خیره شد.
اخمی کرد و برخلاف میل درونیش کاری رو که ازش خواسته بود رو انجام داد.
《دوست دارم همیشه به گریت بندازم》



این خوب نبود.
این خوب نبود که از قدیسه گناهانش لذت میبرد.
اون لحظه هیچ خوب و بدی وجود نداشت.
شبیه قبل از خطای حضرت آدم.
بیست قدم
فاصله ی مناسبی ازش بود که دو تا سایه بزرگ کنارش رو ببینه.
سایه ای که بزرگ میشه کم کم تمام زندگی رو محو و تاریک میکنه.
"این بیرون هوا خیلی سوز داره"
بخار روی شیشه رو با دست های لرزونش کنار زد.
به تصویر ناواضح خودش توی یکی از هزاران قسمت شیشه شکسته نگاه کرد.
《کنارت میمونم》
آدم ها تا لحظه ای که نفس می کشند دروغ میگن.
از کجا میدونم؟ دروغگو ها خیلی زود دروغگو های دیگه رو پیدا میکنند.
با خودش فکر‌میکرد که چرا.
چرا دروغ ها اینقدر راحتند؟
جوابش توی سختی های حقیقته.
دروغ ها زمانی سخت میشوند که حقیقتِ تو آشکار بشه.
اونموقع است که راز ها به وجود میان.
و رازها رازهای بیشتری رو میسازند.
چه کسی واقعا راست میگه؟

"وقتی اوضاع سخت میشه چیکار میکنی؟"

زمانی که قلبش از شدت درد میسوخت و به سختی سفیدی های چشماش رو با دست کنار میزد هیچوقت تموم نشده بودند.
هنوزم هم توی خاطراتش یک پس زمینه کلی حماقت های بیشمارش به نمایش گذاشته بود.
کمرش با شدت به جسم سختی برخورد کرد‌.
تکیه به دیوار روی زمین فرود اومد.
شاید این دنیای واقعی بود. تنهایی و بعد میون آدم ها له شدن‌.
《زندگی رو بدون تو تصور میکنم.》
نگاهی به کبودی های روی دست هاش انداخت.
سرش رو به دو طرف ت داد و درد کشید.
اینجا جز خودش هیچکس نبود.
حتی اونی که باید هم اینجا نبود.
حالا که اون رفته_با اینکه وقتی بود حتی نگاهش هم نمیکرد_ میتونست نقاب "قوی بودنش" رو بندازه.
بغضش همونجا توی گلوش خفه شد.
《برو. 》
از در و دیوار بوی خون بلند میشد.
مایع قرمز رنگ توی دهنش رو تف کرد و دست هاش رو دیوانه وار دوی گردنش کشید و بعد چفتش کرد.
فشار محکمی وارد کرد و دیگه هوایی نبود که بخواد وارد ریه هاش بشه.
نفس نمیکشید.
تقلا نمیکرد.
لبخند هم نمیزد.
"چرا؟".
ازش نپرسید. اون فقط یه عوضی لعنتیه.
سردرد مضخرفش هیج وقت بیخیالش نمیشد و سوزش گوشه لبش داشت کلافش میکرد.
انگار توی یک انعکاس آینه راه میرفت که تا بی نهایت ادامه داشت. همه جا شبیه هم بود.
راهرو های طویل و اتاقایی که با موازات کنار هم دیگه قرار گرفته بودن.
به خودش حق میداد گم بشه.
البته که بین اون همه تصویر یه چهره آشنا دید.
چهره ای که توی فاصله دو متریش قرار داشت.
همون آینه پر پیچ خم روی دیوار های سفید.
دویدن هم فاید نداشت این فاصله همیشه برقرار بود.
《 دست هام رو بگیر. وقتی کنارت راه میرم. نزار اینحا گم بشم.》
دروغ محض بود اگه میگفت چیزی ذهنش رو مشغول نکرده. حتی اگه هزاربار هم بهش گفته بودن که منظوری ندارن اشلی میدونست که اینها به فکرشون خطور کرده.
روی ریل های قطار دراز کشید و چشم هاش رو بست.
اینبار تصاویر سفید تیره و دارک شدن‌.
چقدر مگه اهمیت داشت؟
حق داشت. مگه نه؟
حق داشت وقتی پدربزرگش با سرطان دست و پنجه نرم میکرد قوی نباشه.
حق داشت توی سالروز مرگ یکی از عزیزانش گریه کنه‌‌.
حق داشت وقتی کسی ولش میکنه با خودش تنها باشه.
وقتی قلبش میکشست
وقتی امتحانش رو بد میداد‌
وقتی دلش درد میکرد‌
وقتی به دیوار کوبیده میشد
وقتی درد میکشید
وقتی زمین میخورد و حتی روی زمین باقی میموند
حق داشت که قوی نباشه.
کسی هست؟ البته که هست.
الان دیگه راه نجاتی نیست.دیگه خیلی دیره.
خیلی‌ دیر.
از پشت پلکش نورخوشید و قرمز مزه میکرد.
لبخندی زد.
یک رنگ جدید.
رنگی به جز مشکی و سفید.
احمقانه کجا بود؟
اینکه توی اون دنیای قدیمی تنها رنگ های مورد علاقش بودند.
زمان میتونست علاقه ها به نفرت ها تبدیل کنه.
نفسی کشید و ساعت ها بدن خشکش رو روی ریل های فرسوده قطار نگه داشت.
کم کم قرمز ها از بین رفت.
نارنجی کمرنگ.
و حالا دوباره همه چیز سیاه شده بود.
《انجامش بده.》
زندگی رو برای یه دختر پنج ساله جهنم کردند.
دست های کوچیکش از همون موقع پر از خط ها و زخم های کوچیک بود.
تقاصی در کار نیست و همینطور انتقام و تنفری‌.
فقط یه بغض قدیمی توی گذشته مونده.
دختر پنج ساله ای که بعد از نه سال هنوزم تنهایی زانوهاشو بغل میکنه و اونقدر بغض و گریه میکنه تا همونجا به خواب بره.
هنوز هم صداها به گلوش چنگ میندازن و زخمیش میکنند.
هنوزهم ادای قهرمان قصه ها در می آورد.
اما زمان از دستش فرار میکند‌.
مثل هر زمان دیگر.
《بهت کمک میکنم. بیا ازینجا بریم.》
وقتی سایه ها ناپدید شدند چشم هاش رو لحظه ای باز کرد نگاهی به ابرهای توی آسمون انداخت.
بدن گرفتش رو بلند کرد و همونطوری که لنگ میزد خودش رو به دیوار تکیه داد.
فندک قدیمی رو از توی جیبش در آورد و نگاهی به شعله کوچیک توی تاریکی انداخت.
بی اهمیت شعله رو توی سراشیبی انداخت.
و این آغاز داستان مرگ اشلی بود.



نفسش بند اومده بود
و در نهایت، به سختی زمین خورده بود.
این یعنی گم شدن؟
کنار رد پاهایی که حرکت نکردند آدم ها ایستاده بودند و بی خبر از همه چیز لبخند هایش را بهانه زندگی اش کرده بودند.
نمیدونست اثر اون داروی قوی بود یا بی خوابی های پی در پی اش اما کم کم چشم هاش سفید تر همیشه شدن.بی خبر از این نمایش خیالی ذهنش،
انگار همه چیز فقط تمرین و یک پیش نمایش کوتاه است.
《بیا تو سرما میخوری. دوباره که داری گریه میکنی مگه قول نداده بودی.》
《قول واسه شکستنه》
اشلی رو درآغوش کرد و سمت خودش کشید.
همونطور که لبخند فیکی روی لبش نشونده بود زمزمه کرد: 《همه اونجا منتظرتن میخوان ببینن حالت چطوره》
با نشنیدن جوابی آهی کشید و با تعجب به اشلی که دستش رو پس میزد نگا میکرد.
《نمیخوام بیام. حالش خوبه.نه؟ پس فقط دست از سرم بردارین. نه حرفی میخوام بزنم نه میخوام چیزی بشنوم فقط ولم کنین بزارین بمیرم》
با چشم های بی حسش به تن لرزونش خیره شد《یعنی چی که بزارم بمیری؟ دیوونه شدی؟ چرا اینقد عجیب غریب رفتار میکنی؟》
اشلی نگاهش نکرد
《نمیبینین! کور شدین! آره من احمقم که باور میکنم》
صدای قدم هاش توی اون سکوت منعکس میشد و تنهاییش رو یادآوری میکرد.
آرامش نسبتا حقیقی؟
همون لحظه صاحبش بود.
همون لحظه که کسی رو نمیشناخت و متقابلا، آدم های توی خیابون هم هیچ پیش زمینه ای _خوب یا بد_ توی ذهنشون از دختر نداشتن.
دلش میخواست پاک پاک بشه.
تغییر کنه.
اما کی میتونست؟
خودش؟ یا بقیه؟
با دست های زخمیش چشم های خیسش رو لمس کرد.
به دست هاش نگاه کرد و خاطره ای توی مغزش تداعی شد.


از دستام متنفرم!
با تعجب به ماری که خیلی جدی این حرف رو میزد نگاه کرد

_چرا؟

سرش رو چرخوند و موهای کوتاهش رو پشت گوش زد.

+خیلی لاغر و زمختن. کی همچین دستایی رو دوست داره؟


دلتنگی، لبخند پر اندوهی روی لب های خشکش نشوند.
دست هاش رو توی جیب پلیورش فرو کرد و خیره به چراغ های همیشه روشن نفسی کشید.
نمیخواست از این عذاب سبک بشه.
حقش بود!!
پس دربرابر همه چیز دهنش رو بست و حالا
حالا؟ هیچی!
وقتی بهشون نیاز داشت که کنارش نبودن
و حالا که همه عقب گرد کرده بودن ازش چی میخواستن؟
به قول فیبی _در سریال دوستان_ مردم اونقد سرگرم کارهاشون هستن که ممکنه به بعضی چیز ها اصلا توجه نکنن!!
اما این بدگمانی که هیچ کس حتی اون رو یادش هم نبوده توی گوش های زمزمه میکرد.
اما این همه چیز نبود.
و مشکل همینجا بود.
هیچی فراموش نمیشد‌ چون توی مغزش حک شده بودن.
تک به تک اون ثانیه های اون شب و حتی شب های بعدش.
《چرا اینقد داری بچه بازی درمیاری؟》
با شنیدن صدای عصبانی که با قدم های بلند نزدیکش میشد سر ت داد.
《اینجا چیکار میکنی؟》
چرا اینکارو کردی؟ خودتم میدونی که همش تقصیرتوعه!

نظرت چیه که از زندگی همه گم بشی؟
《من-منظورت چیه که چرا اینجام؟》
به سختی کلماتش رو از ته گلوش خارج کرد و لب گزید.
با دیدن اشلی آهی کشید و موهاش رو به هم ریخت.
بی حوصله چشم چرخوند و همونطور که سعی میکرد آروم باشه زمزمه کرد
《دلیل هیچکدوم از اخلاقای بچگانت رو نمیدونم پس فقط مثل یه دخترخوب پاشو بیا پایین و اینقد بقیه رو اذیت نکن. من حوصله بحث کردن باتو رو ندارم.》
قطره اشکی از چشم های قرمزش سر خورد.
《چطور میتونی وقتی همه چیز رو میدونی جوری رفتار کنی که انگار اصلا منو نمیشناسی؟》
سکوتی که برقرار شده بود رو کسی نمیشکست.
چشم هاش رو پاک کرد و خیره به دودی جلوی چشماش در حال گذر بود بغض کرد.
ماری راست میگفت.
هیچ چیز توی دنیا ابدی نیست!!


لحظه‌ی آخر با بی طاقتی، اما برگشت و براشون دست ت داد.

از بی خداحافظی کردن متنفر بود.
صبر نکرد تا بتونن سوال هاشون رو بپرسن، 

میترسید از سر غصه حرفی بزنه که بعدا پشیمون بشه.

سریع پله ها رو طی کرد و سعی کرد به حرف هایی که قلبش رو به درد میاوردن فکر نکنه.
احساس میکرد تمام وزن دنیا توی سرش جمع شده
و زانوهاش زیر این بار دارن خم میشن.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها