دستش رو زیر منبع برد، مشتش رو پر از آب کرد و چند بار به صورتش زد. سرمایی که به صورتش برخورد میکرد نفسش رو برای مدت کوتاهی میبرید.
هوا کهنه و فرسوده بود. مثل سابیده شدن مفصل هایی که اینقدر ازشون کار کشیده که دارن از هم پاشیده میشن.
موهای خیسش رو عقب داد و نفس عمیقی کشید و سرجاش موند تا سراغش بیان‌.
چرا همیشه وقتی میخواست کر بشه صداها واضح تر میشن؟
وقتی نمیدونست کجاست‌ نمیفهمید داره دور میشه یا نزدیک.جهت های توی سر اشلی فقط به سمت یه جهت بودن‌.درد!
برای یک لحظه چشم هاش رو به دنبال ذره ای آرامش بست‌. اون لالایی خیالی اونقدر زیبا بود که وارد یک خلسه دیگه از دنیای تاریک خودش میشد. این روز ها اونقدر بین افکارش شناور بود که مرز ها و راه ها رو گم میکرد‌
دستاش رو دور گلوش چفت کرد و لبخند کجی تحویل انعکاسش توی آینه داد.
حرکت ابر ها رو زیرپاش حس میکرد و از لطافتشون اخمی میون پیشونیش نشست.
زیر یه تنش نامرئی فشرده میشد اما از حرکت نایستاد و بالاتر رفت.به درک اگه الان یه قطار از اینکه رد میشد و لهش میکرد. یا اینکه از سرما اینجا یخ میزد و بعد عین یه تیکه یخ خورد میشد‌.
به درک! هممم‌
باپاهاش به سنگ های ریز و درشت ضربه زد و بی هدف چشم چرخوند.
فندک طلایی رو از جیب شلوارش بیرون آورد و آتیشش رو جلوی صورتش گرفت.
با لرزش ریل های قطار لبخند گشادی زد.
حالا چیزی تغییر میکنه؟


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها